(ما هم اکنون در کربلا هستیم...)
امروز عاشوراست و نوبت شهداست که به سوی ما بیایند، هرچند که آنها خود امروز میهمان سید و سرور خود هستند و ما بیچارگان را راهی به درک آن مقام نباشد. اما ما تلاشمان را کردهایم، آنچه در وجود ما شکل گرفته عطشی برای آب حیات حسین علیه السلام است که باید بوسیله سَقّایان او، شهدایی که ما به آنها متوسل شدهایم، در زندگی ما جاری شود. اگر وجودت از گناهان پاک شده مطمئن باش که ندای حسین علیه السلام را میشنوی و شتابان دعوت او را در زندگی اکنون و ابدیت پاسخ خواهی داد و اگر هنوز کوله باری سنگین بر دوش داری که تو را از پرواز در هوای روحبخش زندگی با حسین علیه السلام باز میدارد؛ گوش کن! این صدای فریاد عالمیان است که یک صدا او را فریاد میزنند، اگر حلقهای از شور حسین علیه السلام به دور چشمان خود دیدی، بدان که دستی از سوی او آمده تا تو را هم همراه این کاروان کند، پس این بار دست او را پس نزن! از فرصتی که یافتهای کمال استفاده را بنما و همت خود را کامل کن تا رضایتش را برآوری تا بالهایی به تو بدهد تا به خودش برسی، آنجا که جدش، زهرا، حسین، علی اکبر، قاسم علیهم السلام و... هستند.
«داشتیم پیشروی میکردیم که ناگهان یکی از بچهها تیر خورد و روی زمین افتاد. در حالتی که خون فراوانی از او میرفت، درخواست آب میکرد، نمیدانستم چه کنم؟ اولش به دلایل پزشکی از دادن آب به او امتناع کردم. اما چون دیدم حالتش وخیم است است و در آستانه شهادت است قمقمه آبم را به دستش دادم. او قمقمه را از من گرفت. نگاهی به آسمان انداخت و آب را نخورده روی زمین ریخت و گفت:« حسین جان راضی شدی؟» و سپس برای همیشه چشمهایش را بست.»
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونی سوی حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
جانم حسین جانم، جانم حسین جانم....
» پیش خودم فکر میکنم که کاش در کربلا بودم و امام حسین علیه السلام را یاری میکردم و بعد شهید میشدم، ولی بعد به فکر افتادم که حسین زمان ما نائب امام زمان عجل الله تعالی فرجه یعنی حضرت امام خمینی است و ما هم اکنون در کربلا هستیم و هر آن مورد امتحانیم.
شهید محمد حسن امانی
(این تلافی آن است!)
از نانوایی آمدم بیرون، من را که دید، آمد طرفم. نگاهی به قیافه ناراحتم کرد و گفت: چیه؟ چرا ناراحتی؟ نخواستم در مورد اتفاقی که افتاده بود توضیح بدهم، نان تعارفش کردم. تکهای برداشت و گفت: ممنون، ولی نگفتی چرا ناراحتی؟ سرم را تکان دادم و گفتم: از دست بعضی از بندههای بد خدا! با تعجب گفت: یعنی چی؟ کدام بنده بد؟ گفتم: صف بودیم که یکی از در اومد و رفت پشت سر نفر دوم ایستاد، همه اعتراض کردند که آقا بیا برو ته صف، ولی با بیاعتنایی جواب داد نوبت گرفته بودم پشت این آقا، رفتم کارم رو انجام دادم آمدم، بقیه گفتند خب ما هم کار داریم، خلاصه دعوایی شد و اعصاب همه به هم ریخت. گفت: خب چه اشکالی داره، بنده خدا از وقتش استفاده کرده. تعجب کردم. گفتم: تو واقعاً نظرت اینه، پس بقیه چی؟ یعنی بقیه حق ندارن از وقتشون استفاده بکنن؟درسته یکی بیاد حق همه رو بخوره و اونها رو ناراحت بکنه؟ واقعاً از تو بعید بود. رعایت حق دیگران که... . حرفم را قطع کرد و گفت: بابا بیخیال! خودتو ناراحت نکن. حالا با یه دفعه که زمین به آسمون نمیرسه... . ایستادم نگاهش کردم و گفتم: یعنی حق بقیه هیچی؟ سرم را زیر انداختم و دیگر حرفی نزدیم تا رسیدیم؛ خداحافظی کرد و رفت. در خانه نشسته بودم که مطلبی از شهید عبدالله میثمی که چندان هم بیربط به رعایت حق دیگران نبود به ذهنم رسید. تلفن کردم و این خاطره را برایش تعریف کردم...
«یک بار حاج آقا میثمی میخواست برود اصلاح. خیلی موهای سر و ریشش نامرتب شده بود. به خاطر اینکه حجم زیاد کارها فرصت نمیداد برود سلمانی، من رفتم و از سلمانی قرارگاه برایشان وقت گرفتم تا وقتی نوبتشان شد بروند زود اصلاح کنند و برگردند که زیاد وقتشان گرفته نشود. وقتی نوبت ایشان شد، من آمدم و ایشان را خبر کردم. ایشان هم بلند شد و رفت. وقتی داخل سلمانی رسید، دید چند نفر از بچههای بسیجی نشستهاند تا نوبتشان بشود. ایشان میخواست برگردد. میگفت: من خجالت میکشم که همینجوری بیایم بنشینم روی صندلی و بچهها در نوبت باشند. ولی ما اصرار کردیم و گفتیم: آخر شما نوبت گرفتهاید و بچهها هم میدانند. خودشان هم گاهی این کار را میکنند و نوبت میگیرند و این مسألهای عادی است. با همه اینها آقای میثمی ناراحت بودند و فکر میکردند دل بچهها شکسته است. در راه برگشتن عینکشان افتاد و دستهاش شکست. از اینکه عینکشان شکسته بود خوشحال بودند، میگفتند: این تلافی آن است که دل بچهها را شکستم، خداوند خواست با این کار تلافی کند. خلاصه اینقدر برایش مهم بود که حق کسی را ضایع نکند و دل کسی را نشکند و خودش را بالاتر و برتر از دیگران نداند.»
» بهترین مسلمان کسی است که، مسلمانان از دست و زبانش در امان باشد.
پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله
(مواظب خون دوست شهیدتان باشید)
بعد از هیئت، پذیرایی که تمام شد، ظرف نیمه تمام غذا را رها کرد و رفت. صدا زدم: بیا؛ برگشت و نشست. گفتم: اخوی! چرا این یک ذره غذا رو گذاشتی و رفتی؟ گفت: میلم نمیکشه. گفتم: چرا؟ این که چیزی نیست. بخور بعد برو. مثل اینکه حواسش جای دیگری بود. نگاهی به طرف دیگر انداخت و گفت: نـــه! مهم نیست. گفتم: تازه چایی هم نیم خورد کردی، یه قند اضافه هم دور انداختی که، زشته! مثلا هیئت اومدی ثواب جمع بکنی!!؟ همه ثوابهات با همه اینها از بین رفت که! انگار اصلاً حوصله نصیحت گوش کردن نداشت. بلند شد و رفت. نگاهی به قندها کردم یاد چیزی افتادم. دوباره صدا زدم: بیا. با کمی اخم برگشت بالای سرم ایستاد. بلند شدم، دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:
«یک بار کنار چادر یکی از فرماندهی گردانها، شهید مهدی باکری چند حبه قند پیدا کرد. رفت با دست لرزانش قندها را برداشت، خاکهایش را فوت کرد، بُردشان پیش فرمانده گردان. گفت:« فلانی! حق دارم بزنم تو سرت یا نه؟» فلانی گفت: «آخه چرا آقا مهدی؟ چی شده مگه؟ کسی خلافی کرده یا...» آن چند حبه قند را گرفت جلوی چشمش و گفت:« اینها پشت چادر تو چی کار میکنه؟» فلانی گفت: «اینها را... من... » مهدی گفت: «میدانم چی کارت کنم.» همان جا رفت یک دستنویس بلند بالا نوشت، داد به تمام فرماندهان گردانها، ملزمشان کرد که رعایتشان کنند. آن نوشته این بود:«مواظب باشید خون دوست شهیدتان را با اسراف لگد نکنید»
خاطره که تمام شد سرش را زیر انداخت یاد قرارش افتاد و به فکر فرو رفت.
» هر که اندازه نگهدارد خدایش روزی دهد و هر که اسراف کند، خدایش محروم دارد.
پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله
(نباید سرباز امام زمان غذای شبهه ناک بخورد!)
مسجدِ محل نذری میداد. یک بار گرفته بود، دیدم دوباره صف ایستاده و گرفت. شخصی که غذا میداد گفت: مگر غذا نگرفتی؟ اگر گرفتی برو بذار بقیه بگیرن. گفت: ای بابا حاجی من کجا غذا گرفتم؟ نوکرتم غذا رو بده برم. غذا که گرفت، داشت میرفت، که رفتم طرفش. با تعجب گفتم: تو که غذا گرفتهای؟ چرا دروغ گفتی؟ گفت: اولاً چه دروغی؟ مصلحتی بود. اگر دو بار دیگه هم بگیرم غذا اضافه میاد، دوماً غذای امام حسین که دیگه این حرفها رو نداره مفتکیه، میبرم خونه. خیلی ناراحت شدم. خیلی راحت کار خودش را توجیه کرد و راحتی خودش و مثلاً ثواب را با دروغ انجام داد. البته واقعاً آن قدر غذا بود که دوباره بگیرد، ولی با دروغ؟ گفتم: همین جواب منفی ندادن و بردن غذا یک دروغ بود که البته مصلحتی هم نبود. حق نداری از گناهی به این بزرگی بگذری و توجیه هم بکنی. خواست حرف بزند که انگشتم را به حالت سکوت روی بینی گذاشتم و خاطرهای از آنهایی که دوست داشت مثل آنها باشد برایش گفتم...
« زمانی که تازه به ریاست ستاد منصوب شده بودم؛ در اولین جلسه مقدمهای راجع راستگویی و صداقت بیان کرد. پس از آن، اهمیت آمار صحیح را بر شمرد و تاکید کرد اگر آمار درست و صحیح باشد، مسئولین جهت طرح ریزی و برنامههای آینده بهتر تصمیم میگیرند. هنوز نمیدانستم چرا این صحبتها را میکند تا اینکه ادامه داد: «اگر غذایی که به برادران میدهند کم است و سیر نمیشوند، به دروغ آمار اضافه ندهند، راست بگویند. نباید سرباز امام زمان غذای شبهه ناک بخورد و به جنگ برود و باعث شکست بشود. من پیگیری میکنم به حدی غذا بدهند که همه سیرشوند.» تعجب کردم چون این مرسوم ما بود و فکر نمیکردم دروغ محسوب شود یا گناه داشته باشد. از اتفاق، پیگیری این کارها را به عهدهی من گذاشت. وقتی نظر او تحقق یافت، گفت: «همین افتخار مرا بس است که در بین دوستان باشم و باعث شوم یک رزمنده حتی یک دروغ آن هم مصلحتی نگوید.»
» سرّ گناهان، زبان دروغپرداز است.
پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله
(مگه خودت اشتباه نمیکنی؟)
با هم از خیابان عبور کردیم. آن طرف خیابان چند جوانی مشغول گناه بودند. تا نگاهش به جوانها افتاد خیلی عصبانی شد به طرف آنها حرکت کرد. از این طرف خیابان دیدم رفت طرف آنها. داد و فریادی راه انداخت، و جوانهای بدبخت از زور ترس هم که شده فرار کردند. برگشت طرف من در حالی که خیلی خوشحال بود؛ گفت: دیدی چطور حالشون رو گرفتم. اگر یه کم پر رو تر میشدند یک حالی ازشون میگرفتم. اینها رو باید یک پدری ازشون درآورد که تا عمر دارن فراموش نکنن. گفتم: نهی از منکر درست، ولی الآن خیلی خوشحالی؟ گفت: آره، مگه ندیدی چطور ازم ترسیدند؟ اخمهام رفت توی هم و گفتم: تو به خاطر خدا نهی از منکر کردی یا به خاطر حال خودت که تا آنها را دیدی گرفته شد. مگه خودت اشتباه نمیکنی؟ خوبه بقیه با گناههای خودت این طوری برخورد بکنند؟ اینها هم بالاخره بنده خدا هستند هر چند بد، ولی تو حق نداری بیشتر از خودت و برای خودت کاری بکنی. دیدم هاج و واج نگاهم میکنه. گفتم...
«وقتی شهید محمد عبدی با دوستانش قدم زنان به میادین و خیابانها میرفتند و از میان پارکها میگذشتند او جوانها را میدید که سرگردانند و پلاس به دور خودشان بدون هدف چرخ میخورند و یا خلاف شرع مرتکب میشوند. چقدر ناراحت میشد چند مورد هم با آنها برخورد کرد اما بعد از آن میرفت یک گوشه مینشست و گریه میکرد و از خدا طلب هدایت برای آنها میکرد. یک شب آن قدر بلند بلند گریه کرد که توجه همه را به خودش جلب کرده بود و از این وضعیت چه قدر غصه میخورد.»
» مؤمنان در مهربانی و دوستی یکدیگر چون اعضای یک پیکرند که وقتی عضوی بدرد آید اعضای دیگر آرام نگیرد.
پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله
(بچه درسخون)
تقریباً یک هفته تا امتحانات مانده بود و بچهها معمولاً سعی میکنند عقب ماندگیها در درسهایشان را جبران کنند و یا مروری بر درسهای گذشته داشته باشند. ولی این رفیق ما گویا اصلاً سراغ درس نمیرفت. بیشتر وقتش در هیئت بود و بقیهاش را میدانستم یا استراحت میکند و یا به شکلی دیگر تلف میکند. دیروز هم خیلی دیر آمد مدرسه. موقع برگشتن از مدرسه و رفتن به خانه رفتم طرفش و گفتم: آقای برادر چند وقته تنبل شدیها! درس که... . متوجه موضوع شد و با بیمیلی گفت: ول کن بابا! حداقل توی این چند مدت محرم درس دیگه تعطیله! کی با این درسها به جایی رسیده؟... . واقعاً ناراحت شدم. گفتم: بهانه میاری؟ الکی توجیه میکنی؟ گفت: نه! واقعاً میگم. یعنی ارزش محرم اینقدر نیست که یه مدت کمتر درس بخونیم؟! با عصبانیت گفتم: این حرفهای بیربط چیه میزنی؟ تو تنبلی خودت را میگی کمتر درس خوندن بعدش هم در برابر ارزش محرم میذاری؟ در حالی که با یه برنامهریزی ساده به هردو میرسی. تو از خودت که بگذری که در واقع اون اصله، پس پدر و مادرت رو چی میگی؟ انتظار نائب امام زمان که این همه برای پیشرفت علمی ایران سفارش میکنه چی؟ از همه اینها گذشته تو داری قراری که با خودت گذاشتی را نقض میکنی! با تعجب گفت: کدوم قرار؟ چطوری مخالفش عمل میکنم؟ گفتم: بیا این خاطره رو از توی این نشریه بخون تا هم یادت بیاد و هم عمل کنی...
«یکی از روزها، در منطقه عملیاتی والفجر یک در فکه، از دور پیکر شهیدی را دیدم که آرام و زیبا روی زمین دراز کشیده و طاقباز خوابیده بود. سال 72 بود و حدود ده سال از شهادتش میگذشت. از قد و بالای او تشخیص دادم که باید نوجوانی باشد حدود 17-16 ساله. بر روی پیکر، آنجا که زمانی قلبش در آن میتپیده، برجستگیای نظرم را به خود معطوف کرد. در گودی محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را میخواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوانهایش بهم بریزد، دکمههای لباس را باز کردم. در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بوده. کتاب پوسیده را که با هر حرکتی برگ برگ و دستخوش باد میشد، برگردانم. کتابی که ده سال تمام، با آن شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود و یک دفتر که در صفحات اولیه آن بعضی از دروس نوشته شده بود. خودکاری که لای دفتر بود، ابهت خاصی به آنچه میدیدم، میداد. نام شهید بر روی جلد کتاب نوشته بود. مسئلهای که برایم خیلی جالب بود، این بودکه او قمقمه و وسال اضافی همراه خود نیاورده و نداشت، ولی کسب علم و دانش آنقدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتی یافت، درسش را بخواند.»
» درد ما در اسلام، غم ما غم اسلام و مرهمش اجرای احکام آن.
شهید محمدرضا کارور
(یه لحظه صبر کن!...)
بعد از کار سختی که انجام داده بودیم در جمع رفاقتی نشسته بودیم و مقداری مزاح میکردیم تا خستگی کار از تـنمان بیرون رود. گفت: بچهها یه چیز جالب، دیروز تو مدرسه یک جُک سیاسی بامزه از چند تا بچههای مدرسه شنیدم شما هم بشنوید، ببینید چه چیزهایی نمیگن؟! یه روز رییس... . جوّ دوستانه بود و معمولاً ادب خاص بیرون، بین رفقا نیست ولی من یک لحظه تا خواست چیزی را که شنیده بود تکرار بکند، بلند گفتم: یه لحظه صبر کن! چی داری میگی متوجه هستی؟ آدم با هم چیز که شوخی نمیکنه! گفت: خودم میدونم زشته شما هم میدونید اما بذارید بدونید نامردا چی میگن. گفتم: نگو. مقداری مکث کرد و رفاقتی از تعریف کردنش صرف نظر کرد. بعد از کار کشیدمش کنار و گفتم: در مورد جُکی که میخواستی بگی یه خاطره میگم، گوش کن تا به اون قرارت هم عمل کرده باشی...
«یک شب شهید محمد رضا مرادی به بچهها گفت: چرا شما رادیو عراق گوش میدهید؟ یکی از بچهها گفت: سخت نگیر، ما که خودمان میدانیم چه مزخرفاتی میگویند. برای تفریح خنده و کسب روحیه این رادیوی کذایی را گوش میکنیم آن هم بعضی مواقع. خود من هم با این کار بچهها موافق نبودم، اما نمیدانستم این کار اشتباهشان را چطور به آنها بفهمانم. خاطرم هست رضا جواب خوبی به آنها داد. جوابی که به من چسبید و بعدها خودم آن را برای افرادی که این کار را انجام میدادند، تکرار کردم رضا گفت: «ما قبول داریم که کسب بعضی از خبرها از رادیو عراق خوب است و شما هم سرگرمی ندارید. اما مشکل اینجاست که این رادیو عفت کلام ندارد و شما با گوش دادن به این برنامهها شرمتان میریزد. وقتی یکی بیاید و به رهبرتان توهین کند یا به سیاست گذاران نظامتان اهانت و جسارت کند؛ همین قدر که شرم شما ریخته شود، مقدمهای است بر گناهان صغیره و کبیره...»
» سرّ گناهان، زبان دروغپرداز است.
(یک سوزن به خودت بزن...)
از روزی که در مورد نماز با هم صحبت کردیم، خودم سعی کردم تلاش بیشتری برای اقامه نماز در اول وقت داشته باشم. اواسط کوچه دیدمش که داشت با یکی از رفقای فوتبالیاش صحبت میکرد و سر رفیقش هم زیر بود و گوش میکرد. صحبتش که تمام شد رفتم طرفش و گفتم: چی به رفیقت میگفتی که این همه توی هم بود؟ بادی به سینه انداخت و گفت: داشتم امر به معروف میکردم، آخه داشت میرفت فوتبال و میخواست نمازشو اول وقت نخونه، تو رو به خدا میبینی؟ دیدار با خدا رو رها میکنن، میرن دنبال خوشگذرونی خودشون، این همه حدیث و سفارش. واقعاً که آدم حسرت میخوره چرا باید اینطوری جونای ما از راه راست دور بشوند!... دیدم یواش یواش حرفهای بزرگتر از خودش میزند، گفتم: یا الله! حاجی خوب منبر میریها! یه وقتی هم برای ما بذار!... راستی دیروز مسجد ندیدمت، مشکلی برای پیش اومده بود؟ اول کمی مِن مِن کرد، بعد در حالی که سرش را میخاراند گفت: راستش چیز شد... حال نداشتم خوابیدم، یعنی خوابم برد، البته بیشتر موقعها مسجد میام، خودت که میدونی... . یک لحظه از وضعیتش خندهام گرفت. یک نگاه کردم و گفتم: یه چیز میخواستم بگم ولی دیدم شاید خودم هنوز تلاشم برای رسیدن به اون کامل نباشه، وقتی کامل شد میگم ولی یادته دفعه قبل یه تیکه از دفترچه خاطرات زمان سربازی قبل از انقلاب شهید افشردی را گفتم که در مورد نماز بود، حالا بذار بقیهاش رو هم بگم که مربوط به درد همین الآنت میخوره تا بیشتر بتونی به قصدی که در مورد شهادت کردی برسی...
«...همین داغ برای یک نفر که خود را منتسب به نوکری حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف میداند، بس است. دیروز نامهای به کسی مینوشتم و حرفهایی با او میزدم و در عین حال بی برو برگرد خودم را از لحاظ علمی برتر از او میدانستم، در حالی که معتقدم قلب صاف و پاکی دارد. اما امروز نامه را پاره میکنم که من غلط کردم، من غلط کردهام که دیگران را نصیحت میکنم در حالیکه نماز مغرب و عشای خودم (از اول وقت) قضا شده است...»
» نفرین خدا بر آن کسانی باد که امر به معروف کنند و خود آن را ترک گویند..
حضرت ثارالله امام علی علیه السلام
(نماز اول وقت)
از زمانی که تصمیمش را با من در میان گذاشته بود خیلی مراقب کارهایش بودم. موقع اذان نزدیک بود میدانستم خیلی پیگیر نماز جماعت و اول وقت نیست، حالا قضا شدن نماز هیش با خودش. رفتم درخانهشان تا با هم برویم مسجد که دیدم اومده بیرون گفت دارم میرم فوتبال. گفتم: الآن که نمازه! گفت: باشه برای دو ساعت دیگه، الآن حال معنوی ندارم! گفتم: اِهه! آقای شهید، زدی زیر حرفت؟! گفت: نه، الآن که نمیشه اینقدر گیر داد. ببین چه جوری شده، توی مدرسه، ببین بچهها همه منتظرم هستند. انگار واقعاً نماز مسئله مهمی نسبت به خیلی از کارهای دیگرش نبود. دفعه قبلی هم که رفته بودم سراغش، موقع نماز رفته بود کتابخانه درس بخواند. نگاهی به آسمون در حال غروب کردم وگفتم: شهید باقری توی دفترچهاش، زمان سربازیاش یه چیز جالب نوشته بوده که اعتقادش رو نسبت به نماز نشون میده. اون هم زمان شاه...
«دیشب متاسفانه وضو نگرفتم و اومدم روی تخت خوابیدم. دقیقهای به وقت مانده بود که رفتم زیر پتوکه وقت بشه وضو بگیرم، که خاک عالم بر سرم، خوابم برد. جداً از لطف امام زمان عجل الله تعالی فرجه به دور شدم. حالا در اثر چیست خدا میداند! اینجا حفظ پاکی بسیار مشکل است و خیلی قاطی میشود. وقتی از لحاظ روحی انسان خراب شد از توجه امام عصر هم دور میشود دیگر... ( بعد میگوید چه طوری نمازش را دیرتر از وقتش خوانده) ...خیلی ناراحت کننده بود، یک دلخوشی داشتم که اینجا نمازم قضا نشده است، البته چه نمازی! یک مشت الفاظ را خواندن. نمازهام اصلاً روح ندارد و فقط ناراحت از نخواندن آن هستم حالا یا روی عادت یا روی وجوب آن. برای تنبیه خودم صبح تا ظهر آب نخوردم... بعد همین جور در مورد نماز و تنبیه خودش حرف میزند... »
نگاهم را که به طرفش چرخاندم دیدم آستینهایش را بالا میزند که برود وضو بگیرد. با خودش میگفت با نیومدن من کسی ناراحت نمیشه. صدای اذان بلند شد...
» خدایا به من آنچنان توفیقی عطا کن که در قبال اعلام نماز جماعت در اول وقت، سر از پا نشناسم چرا که میدانم در آن لحظه اقتدا بر امام زمانم کردهام.
شهید مجتبی قاضی زاده
مقدمه: سال گذشته این ده داستان کوتاه (البته اگر بشود اسم داستان رویش گذاشت) را برای یک مجموعهای کار کردیم که چاپ شد اما مورد استقبال قرار نگرفت. منظور از این داستانها تطبیق زندگی امروزمان با شهداست. خصوصاً در ایامی که منسوب به آقای همین شهداست. سعی کردم هر یک اتفاقی که ممکن است امروزه برای ما اتفاق میافتد را با یک خاطره از یک شهید ربط بدهم و یک وصیتنامه نیز در این همین رابطه بیاورم. نمیدانم چقدر موفق بودم. ولی به نظرم تلاشم را کردم.
(چگونه و چرا شهید بشویم؟)
خیلی وقت بود که با هم رفیق بودیم. زندگی عادیای داشت, مثل خیلیهای دیگر. ولی مدتی بود تغییر کرده بود. تا اینکه بالأخره به من رسید. خیلی هیجان زده! اول چفیهای که انداخته بود صاف کرد بعد گفت: دیگه تموم شد! از امروز باید مثل شهدا بشم! با تعجب و خوشحالی گفتم: چی؟ راست میگی؟ چطوری؟ گفت: دیگه این زندگی عادی تموم شد، میخواهم شهید بشم! از امروز دیگه چفیه میندازم مثل شهید ... ، کلاه مشکی میزارم مثل شهید ... ، از اون شلوار خاکیهایی که شهید ... میپوشید میپوشم. زندگی برام اهمیت نداره مثل شهید ... ، با سادگی کامل زندگی میکنم و دیگر از هیچ چیز نمیترسم و میرم تو دل مرگ... . جا خوردم. فکر نمیکردم منظورش این چیزها باشد. گفتم: یا علی! حاجی پیاده شو تا خط مقدم با هم بریم! اینهایی که گفتی شاید خوب باشه ولی کی گفته برای اینکه شهید بشی باید این کارها رو بکنی؟... نامرد! رفتی سراغ هرچی کار ظاهری و کارهایی که میتونی به راحتی انجام بِدی! کی گفته اینها به خاطر لباسهاشون شهید شدن؟ رفتی سراغ کارهای راحت، بعد هم کلاس میذاری برای بقیه، از خدا هم توقع داری شهید بشی!! دیدم ناراحت شد. چفیهاش را مرتب کردم و گفتم: اخوی، اینها همهاش ظاهر شهید بود، ولی خدا باطن شهید رو خریده. بیا بگم شهید چه کار کرده تا شهید شده. رفتیم یه گوشه رو پله نشستیم و براش یه خاطره از یک شهید براش تعریف کردم:
«در محله شهید غلام حسین افشردی، جوانها دو دسته بودن یک عده که اصلاً اعتقادات مذهبی نداشتند و اگر یکی از خودشان نماز میخواند، او را مسخره میکردند و دسته دیگر هم جوانهای اهل مسجد بودند. او رفتاری داشت که حتی همین جوانهای بیکار و بیعار که سر چهارراهها میایستادند نمیتوانستند به او بیاحترامی کنند. به او احترام میگذاشتند زیرا او حتی به کسانی که مسجد میآمدند و اهل نماز بودند هم اجازه نمیداد که پشت سر آنها حرف بزنند و غیبت کنند. میگفت: اگر شما میخواهید به این جوانها کمک کنید و راهنمایشان کنید اول باید غیبت آنها را نکنید تا بعد به جمع شما جذب بشوند. شما که میخواهید جوانی را به جمع خود بیاورید نمیشود که اول غیبتش را کرده و از او بد گفته باشید.»
دیدم با اینکه خاطرهای جالبی برایش بود ولی هنوز ناراحت است. گفتم: برادر! شروع خوبیه، ولی کامل نیست. من و تو که اول راهیم باید بریم سراغ پایههای ساختمون زندگیمون نه اینکه اول نمای زیبایی براش درست کنیم. بیا از همین امروز با هم قرار بذاریم تا هرکجا که تونستیم اخلاق و رفتارمون رو شبیه اونها که الگوهای خیلی نزدیکی به ما هستند، بکنیم. اول کمی فکر کرد، بعد انگار که تحولی میخواست برای خودش داشته باشد، گفت: باشه! بعد با هم دست دادیم و گفتیم، یا علی...
» شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی، و نه برای راحتی شخصی میخواهم؛ بلکه از آنجا که شهادت در رأس قله کمالات است و بدون کسب کمالات، شهادت میسر نمیشود، من با تقاضای شهادت در حقیقت از خدا میخواهم که وجودم، سراسر خدائی شود و با کشته شدنم در راه دین اسلام، خود او بر ایمان و صداقت و پایمردیام، و در راه دین بودنم، و بر عشق پاکم بر او، مهر قبولی زند.
شهید محمد صادق خوشنویس
اطلاع رسانی
تبلیغاتآگهی صلواتی میپذیریم
440736بازدید | |||
^بالا^ |
|