مقدمه: سال گذشته این ده داستان کوتاه (البته اگر بشود اسم داستان رویش گذاشت) را برای یک مجموعهای کار کردیم که چاپ شد اما مورد استقبال قرار نگرفت. منظور از این داستانها تطبیق زندگی امروزمان با شهداست. خصوصاً در ایامی که منسوب به آقای همین شهداست. سعی کردم هر یک اتفاقی که ممکن است امروزه برای ما اتفاق میافتد را با یک خاطره از یک شهید ربط بدهم و یک وصیتنامه نیز در این همین رابطه بیاورم. نمیدانم چقدر موفق بودم. ولی به نظرم تلاشم را کردم.
(چگونه و چرا شهید بشویم؟)
خیلی وقت بود که با هم رفیق بودیم. زندگی عادیای داشت, مثل خیلیهای دیگر. ولی مدتی بود تغییر کرده بود. تا اینکه بالأخره به من رسید. خیلی هیجان زده! اول چفیهای که انداخته بود صاف کرد بعد گفت: دیگه تموم شد! از امروز باید مثل شهدا بشم! با تعجب و خوشحالی گفتم: چی؟ راست میگی؟ چطوری؟ گفت: دیگه این زندگی عادی تموم شد، میخواهم شهید بشم! از امروز دیگه چفیه میندازم مثل شهید ... ، کلاه مشکی میزارم مثل شهید ... ، از اون شلوار خاکیهایی که شهید ... میپوشید میپوشم. زندگی برام اهمیت نداره مثل شهید ... ، با سادگی کامل زندگی میکنم و دیگر از هیچ چیز نمیترسم و میرم تو دل مرگ... . جا خوردم. فکر نمیکردم منظورش این چیزها باشد. گفتم: یا علی! حاجی پیاده شو تا خط مقدم با هم بریم! اینهایی که گفتی شاید خوب باشه ولی کی گفته برای اینکه شهید بشی باید این کارها رو بکنی؟... نامرد! رفتی سراغ هرچی کار ظاهری و کارهایی که میتونی به راحتی انجام بِدی! کی گفته اینها به خاطر لباسهاشون شهید شدن؟ رفتی سراغ کارهای راحت، بعد هم کلاس میذاری برای بقیه، از خدا هم توقع داری شهید بشی!! دیدم ناراحت شد. چفیهاش را مرتب کردم و گفتم: اخوی، اینها همهاش ظاهر شهید بود، ولی خدا باطن شهید رو خریده. بیا بگم شهید چه کار کرده تا شهید شده. رفتیم یه گوشه رو پله نشستیم و براش یه خاطره از یک شهید براش تعریف کردم:
«در محله شهید غلام حسین افشردی، جوانها دو دسته بودن یک عده که اصلاً اعتقادات مذهبی نداشتند و اگر یکی از خودشان نماز میخواند، او را مسخره میکردند و دسته دیگر هم جوانهای اهل مسجد بودند. او رفتاری داشت که حتی همین جوانهای بیکار و بیعار که سر چهارراهها میایستادند نمیتوانستند به او بیاحترامی کنند. به او احترام میگذاشتند زیرا او حتی به کسانی که مسجد میآمدند و اهل نماز بودند هم اجازه نمیداد که پشت سر آنها حرف بزنند و غیبت کنند. میگفت: اگر شما میخواهید به این جوانها کمک کنید و راهنمایشان کنید اول باید غیبت آنها را نکنید تا بعد به جمع شما جذب بشوند. شما که میخواهید جوانی را به جمع خود بیاورید نمیشود که اول غیبتش را کرده و از او بد گفته باشید.»
دیدم با اینکه خاطرهای جالبی برایش بود ولی هنوز ناراحت است. گفتم: برادر! شروع خوبیه، ولی کامل نیست. من و تو که اول راهیم باید بریم سراغ پایههای ساختمون زندگیمون نه اینکه اول نمای زیبایی براش درست کنیم. بیا از همین امروز با هم قرار بذاریم تا هرکجا که تونستیم اخلاق و رفتارمون رو شبیه اونها که الگوهای خیلی نزدیکی به ما هستند، بکنیم. اول کمی فکر کرد، بعد انگار که تحولی میخواست برای خودش داشته باشد، گفت: باشه! بعد با هم دست دادیم و گفتیم، یا علی...
» شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی، و نه برای راحتی شخصی میخواهم؛ بلکه از آنجا که شهادت در رأس قله کمالات است و بدون کسب کمالات، شهادت میسر نمیشود، من با تقاضای شهادت در حقیقت از خدا میخواهم که وجودم، سراسر خدائی شود و با کشته شدنم در راه دین اسلام، خود او بر ایمان و صداقت و پایمردیام، و در راه دین بودنم، و بر عشق پاکم بر او، مهر قبولی زند.
شهید محمد صادق خوشنویس
اطلاع رسانی
تبلیغاتآگهی صلواتی میپذیریم
441803بازدید | |||
^بالا^ |
|